دو کلٌاش، به نام امام زاده، سنگ قبری ساخته در گوشه ی گورستان کهنه ی دهی در خاک می کنند و آنگاه مدعی می شوند که امام را به خواب دیده اند که نالان و شاکی و خونین دل از مردم آن دیار که « فرزند مرا از یاد برده اند و عهد مسلمانی فراموش کرده اند، حال انکه مزار او در فلان نقطه ی گورستان کهنه ی ایشان به فلان نشانه، بی حرمت و غریبانه افتاده است».
پس به همراهی جماعت مسلمانان نقطه معهود را می کاوند. سنگ قبر آشکار و حجت راست می شود. بر آن مقام بقعه و بارگاهی می سازند و مسلمانان به سبیل صدقات و موقوفات به رفع ملال خاطر امام شاکی کمر می بندند و آن دو مرد که تولیت امام زاده ساختگی را از ان خود کرده بودند به درهم و دینار و راحت و آسایش می رسند.
مگر چندی بعد یکی از آن دو نقدینه ای از دیگری می رباید و چون صاحب نقدینه از او مال خود طلب می کند، امام زاده را به شهادت طلبیده به مرقد مطهر او سوگند ها یاد می کند که از اتهام سرقت مبرا است و چندان در این کار پا می فشارد که آن دیگری را جز این چاره نمی ماند که فریاد برآورد « آخر ای بی غیرت این همان امامزاده ای است که باهم ساخته ایم».
:: بازدید از این مطلب : 515
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2